سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همچو برف، آب خواهم شد

ارسال شده توسط N در 89/10/28:: 9:43 صبح
...با دستانی خالی، کارم [نوشتنِ] وصیت است. آخر عینک ته استکانی بدقواره به درد که می‌خورد؟ کفشهایم چه؟ ردّ پایم؟ آیا کسی به آنها نیاز خواهد داشت؟ یادم نبود که زندگی تکرار نیست، تجربه نیست، هر کسی باید راهی برود، ردّ پایی بگذارد. چه اهمیت دارد که پیرمردها حرف بزنند؟ اصلاً پیرمردها همه پرحرفند! بی‌آن‌که راهی بروند، می‌نشینند یک جا [و] خیره می‌شوند [و] خرّوپف می‌کنند [و] می‌خورند! خودم یکیشان را دیدم که از فرط ترس، نمی‌توانست از خیابان رد بشود! چه می‌فهمید که راه چیست یا ارتفاع چاه چقدر است؟! حالا که پایی ندارد [و] نفسی [هم] ندارد!

 

بگذریم... [مگر کسی می‌داند که] روز تدفین من، سهم من کدام اشک است؟ هان! یادم آمد. جزو اقلامِ [نوشته شده در] وصیت[نامه‌ام] یک ساعت هم هست؛ با عقربه‌هایی که کارشان خواب است، گاهی هم سرفه‌هایی جدی! اگر نبضی برایشان نزند، می‌ایستند و اگر بزند، به هزار مکافات راه می‌روند روز تا شب، شب تا روز: «رسیدم به خط پنجم»!

چقدر سخت است نوشتن از داشته‌هایی که به درد کسی نمی‌خورد؛ از انسانی که فقط پوشاکش و پولهای توی جیبش را میراث می‌گذارد. باغهایش، املاکش، حساب بانکی‌اش، بالش نرمش را هم خواهد گذاشت.

زمستان نزدیک است. گمانم تنها دوستم، آدم برفی خواهد بود؛ با هویجی در صورت، [هر چند]که دروغ نمی‌گوید، با دکمه‌هایی که هیچ اشکی تَرِشان نمی‌کند، و آغوشی که گرمایت را زود می‌گیرد [و] با عشقت آب می‌شود.

وقتی که برفها کفنم کنند، بیلهای سرد، یک آدم برفی را خواهند کاشت. راستی آدم برفی؛ چقدر گیس سپید به من و تو می‌آید.





بازدید امروز: 275 ، بازدید دیروز: 290 ، کل بازدیدها: 573741
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ