همچو برف، آب خواهم شد
ارسال شده توسط N در 89/10/28:: 9:43 صبح
بگذریم... [مگر کسی میداند که] روز تدفین من، سهم من کدام اشک است؟ هان! یادم آمد. جزو اقلامِ [نوشته شده در] وصیت[نامهام] یک ساعت هم هست؛ با عقربههایی که کارشان خواب است، گاهی هم سرفههایی جدی! اگر نبضی برایشان نزند، میایستند و اگر بزند، به هزار مکافات راه میروند روز تا شب، شب تا روز: «رسیدم به خط پنجم»!
چقدر سخت است نوشتن از داشتههایی که به درد کسی نمیخورد؛ از انسانی که فقط پوشاکش و پولهای توی جیبش را میراث میگذارد. باغهایش، املاکش، حساب بانکیاش، بالش نرمش را هم خواهد گذاشت.
زمستان نزدیک است. گمانم تنها دوستم، آدم برفی خواهد بود؛ با هویجی در صورت، [هر چند]که دروغ نمیگوید، با دکمههایی که هیچ اشکی تَرِشان نمیکند، و آغوشی که گرمایت را زود میگیرد [و] با عشقت آب میشود.
وقتی که برفها کفنم کنند، بیلهای سرد، یک آدم برفی را خواهند کاشت. راستی آدم برفی؛ چقدر گیس سپید به من و تو میآید.