مثل برف سفید
ارسال شده توسط N در 89/10/28:: 9:39 صبحدستانشرا درجیبهایش فرو برد و گردنشرا در بدنش جمع کرد. هرچه خودش را جمع میکرد، احساس میکرد گرمتر میشود.
به آسمان نگاه کرد. تقریبا سرخ شده
بود. به آدمهای دور و برش نگاهی انداخت. هیچکس نه به او و نه به آسمان توجهی نداشت.
با خودش گفت: یعنی در میان این همه جمعیت هیچکس متوجه نمیشه که میخواد برف بیاد. یعنی فقط من این هوا رو حس میکنم.
و تمام وجودش شد چشم. اصلا فقط برای دیدن برف بود که این وقت صبح بیرون آمده بود. دیگر انگار سرما را هم حس نمیکرد.
بعد ازبارش دانههای ریز برف که روی صورتش فرود آمد، مطمئن شد همه چیز تغییر کرده است.
دانههای برف از بدنش رد میشدند و به درونش نفوذ میکردند.
عجب لذتی داشت! نمیتوانست توصیف کند.
هرچه برای بغلدستیهایش این لذت را توضیح داد، آنها فقط از کنارش رد میشدند و با تاسف به او نگاه میکردند و قطره اشکی در چشمانشان جمع میشد که آن هم انگار قبل از آمدن یخ میزد. برای او اما هیچ چیز تغییر نمیکرد. اولین برف را فقط او دیده بود.
آدمهای یخی مهم نبودند.
***
به طرف خانه راه افتاده بود که آسمان سرخ شد.
بارش باران را با نگاه به آسمان دید. سریع خودش را زیر هِرّه کوچک خانهای جا داد.
بارشباران به دانههای برف تبدیل شده بود.
ناگهان با صدای خوردن آنها به شیشه از خواب پرید. به سمت پنجره دوید و به آسمان نگاه کرد. مثل خوابش سفید بود.
برگشت و به جایش نگاه کرد.
باورش نمیشد. هنوز روی تخت بود و تمام فامیل دورش جمع شده بودند، ولی مهم نبود چون او اولین نفری بود که برف را دیده بود.
او هم درست مثل برف سفید شده بود.