مشکلات شب نشینی در پایتخت
ارسال شده توسط مدیر وبلاگ:علی در 89/6/25:: 11:41 صبح
ما 3خانواده پرجمعیت بودیم، از قشر متوسط ساکنان پایتخت که وجه مشترکمان، علاوه بر طبقه اجتماعی که به آن تعلق داشتیم، دلخوشی ناچیزمان بود، پناه آوردن شبانه به بوستان کوچکی در شمال تهران، بوستانی که ما آن را متعلق به خودمان میدانستیم اما بعدتر فهمیدیم مالک پنتهوس غولپیکری که در حاشیه بوستان قد کشیده بود، کلی هزینه کرده بود تا آن بوستان نقلی ساخته شود و منظره رو بهروی پنتهوسش، سرسبز باشد!
ما 3خانواده پرجمعیت و غریبه با هم بودیم و گرچه فضای سبز و محدود آن بوستان حقیر، در آن نیمه شب تابستانی ، دلمان را خوش کرده بود، وقتی مشغول خوردن بستنیهایمان میشدیم، وقتی کنار استخر لجن گرفته به صدای دور قورباغهها گوش میکردیم یا از نگاه کردن به ستارهها در آن آسمان صاف و تمیز تابستانی ذوق میکردیم ()، وقتی از تاریکی شب استفاده میکردیم تا بیهیچ محدودیتی گوشهای با هم بدمینتون بازی کنیم یا بیخجالت ، از لوازم ورزشی ضلع شمالی بوستان استفاده کنیم، حسی ته دل تکتکمان مثل نبض تپیدن میگرفت که در نگاههایمان هویدا میشد، حسی که میگفت «قرار نیست امشب چندان خوش بگذرد.»
میلههای معلولگیر
ما 3خانواده پرجمعیت بودیم که هر کدام گوشهای از بوستانی کوچک و ظاهرا خلوت را برای نشستن انتخاب کرده بودیم، اما یکی از اعضایمان، یکی از اعضای خانوادهای که کنار استخر لجن گرفته بوستان، حصیری برای نشستن پهن کرده بودند، ویلچر داشت و پشت مانع فلزی بوستان که برای جلوگیری از ورود موتورسیکلت نصب شده بود، متوقف شد و از خندهای تلخ، ریسه رفت: «ما به این میگیم معلولگیر! اینها رو نصب کردهاند چون معتقدند معلول نیازی به پارک نداره.» اما ما اصرار داشتیم از حق شهروندیمان برای استفاده از آن فضای سبز اندک استفاده کنیم، پس 2 نفر مرد ویلچرنشین را بلند کردند و ویلچرش را گرفتند و از روی میلههایی که به قول او معلولگیر بودند، رد کردند و او را روی شانههایشان بردند تا استخر لجنگرفتهای که خانوادهاشکنارش نشسته بودند. مرد معلول وقتی زمین میگذاشتندش، قرمز شده بود و یکی - دوبار زمزمه کرد: «شرمندهام. شبتان را خراب کردم.»
حشیش چیه مامان؟
خیلی طول نکشید تا آن حس عجیب که نویدمان میداد شب خوشی در انتظارمان نیست، تعبیر شد.
هنوز نیمساعت از نشستنمان در بوستان نگذشته بود که صدای دست زدنی را از دوردست شنیدیم و بعد خندههایی مداوم و قطع نشدنی از دل تاریکی بیرون ریخت و رسید به ما که میخواستیم گرما و خستگی روز را روی علفهای خیس جا بگذاریم.
کسی دوباره، دست زد و بلندتر خندید و ناگهان پسری 18 ـ 17 ساله با چشمهای قرمز و رگهای بیرونزده از گردن، از دل تاریکی بیرون پرید و کف دستها را به هم کوبید و از ته دل خندید و بعد صدای خنده زنانهای آمد و پسر به تاریکی برگشت.
ما 3 خانواده پرجمعیت بودیم و در آن لحظه، مثل تماشاگران تئاتر که به صحنه خیره شده باشند آنقدر کنجکاوانه به تاریکی ضلعجنوبی بوستان خیره ماندیم که چشمهایمان به تاریکی خو گرفتند و توانستیم بازیگران نمایش را ببینیم.
دو مرد و یک زن، روی صندلی نشسته بودند و گاهی نقطهای قرمز میانشان رد و بدل میشد. صدایی از طرف یکی از خانوادهها بلند شد: «حشیش میکشند؟» و کودکی بلندتر پرسید: «حشیش چیه مامان؟» کسی پاسخ نداد اما سکوت برقرار نشد، خندههای مداوم پسر ادامه داشت و خندههای گاهگاه زن پنهان در تاریکی هم به آن اضافه میشد، «حشیش چیه مامان؟» بچه باز پرسید و باز زن جواب نداد و باز خواست بپرسد که گفت: «حشیش...» اما صدایش را فریاد پیرمردی قطع کرد «چه غلطی میکنی؟ اینجا چه غلطی میکنی؟» و کشیدهای، گوش زنی را که در تاریکی میخندید نواخت.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید، نقطه قرمز زمین افتاد و پسری که حشیش میکشید با رفیقش ترک موتوری پریدند و در تاریکی گم شدند. زن جا مانده بود و از ترس کشیده دوم، از روی نیمکت کنده شد و جستی زد میان روشنایی و تلوتلوخوران از مرد فاصله گرفت، نای فرار کردن نداشت. گیج جیغ کشید: «واس چی این طوری میکنی؟ واس چی میزنی؟»
پیرمرد باز دستش را به هوای کشیده دوم بالا برد اما انگار دلش نیامد و زن این بار، همه زورش را جمع کرد برای فرار کردن و پیرمرد پیش از آن که بخواهد دنبالش کند، دست گذاشت روی قلبش و سرخ شد.
ما 3خانواده بودیم و هیچ کداممان این قسمت نمایش تاریکی را نفهمیده بودیم اما مرد که از پا افتاد و روی علفهای خیس نشست به گریه کردن، یکی از ما بلند شد و توی لیوان پلاستیکی برایش آب برد؛ کنارش نشست و پیرمرد با گریه توی گوشش پچ پچ کرد، بعد لیوان را توی مشتش مچاله کرد و آن که از ما جدا شده بود برگشت و بقیه نمایش را هیجانزده، با صدایی بلند تعریف کرد. هنوز پیرمرد از بوستان نرفته بود که هر سه خانواده، فهمیدند پسر 17 ساله او فقط چند ماهی است مواد مخدر را ترک کرده اما دختری که عاشقش شده، یک ساقی کهنهکار است که شبها در بوستانهای بالای شهر میگردد و مواد میفروشد و اگر پا دهد همراه مشتریهایش، چند پکی هم میزند، اما هنوز آنقدر حافظه دارد که مشتریهای قدیمی را فراموش نکند و طوری وسوسهشان کند که حتی اگر ترک کرده باشند پای بساطش بنشینند، مثل پسرک که نشسته بود و نشئه میخندید.
ما 3خانواده پر جمعیت بودیم که از خانههای کوچکمان دل کنده بودیم تا از آرامش و خلوت شیرینی که در هجوم گرفتاریهای روزمره ازمان دریغ شده بود در بوستانی به خیال خودمان دنج لذت ببریم و دوباره به خانههای نقلیمان برگردیم. اما بوستانی که در آن نیمه شب انتخاب کرده بودیم انگار تنها چیزی که نبود، بوستان بود.
شب سگ گردی
ما 3 خانواده پر جمعیت بودیم و هیچ کداممان نمیدانستیم به کودکی که دائم درباره حشیش میپرسد چطور باید جواب بدهیم که باز همان دختربچه، روی سهچرخهاش ذوق زده جیغ کشید: «دعوا،... دعوا شده» نگاهها رد انگشت اشاره کودک را گرفتند و رسیدند تا گوشهای روشن از بوستان، در ضلع شرقی.
زنی به سرعت از روی نیمکت فلزی بلند شد، مردی دستش را کشید و زن ناله کرد: «ولم کن! دستم شکست.» مرد با صدایی خفه گفت: «صبر کن حرفم تموم بشه بعد برو.... » یکی از ما از ترس این که زن باز کتک بخورد، نیمخیز شد و آن دیگری که احتمالا درخشش حلقههای ازدواج آن دو نفر را زیر نور قرمز چراغها دیده بود، آرام نجوا کرد: «دعوای خانوادگیه...»
زن چند دقیقه بعد، پیش از آن که دست قوی مرد دوباره بازویش را بگیرند، از روی نیمکت برخاست و قدم تند کرد و مرد هم دنبالش با چند قدم فاصله راه افتاد و بدرقهشان صدای 2 تا توله سگ نخودی شد که روی چمنهای بوستان بیقلاده، میدویدند.
یکی از ما، یکی از اعضای همان خانوادهای که کنار استخر لجن گرفته، سفرهای پهن کرده بودند، خطاب به زن و مرد خوشلباسی که سگها را دنبال میکردند، گفت: «سگ که جاش تو پارک نیست... قلاده هم که ندارند...» تولهها پی هم دویدند و کودکی که روی سهچرخه نشسته بود راهش را طرف آنها کج کرد.
زن و مرد، به سفره کوچک خانواده کنار استخر نگاهی انداختند و بعد مرد با دو سه تا سوت کوتاه تولهها را صدا کرد، اما سگهای کوچک نخودی کر شده بودند و رو به شمشادهایی که بوستان را از خیابان جدا میکردند، پارس میکردند که ناگهان صدای پارسی بلندتر آمد و تولهها ساکت شدند و همه ما، بهتزده به سگی بزرگ و سیاه خیره ماندیم، سگی در ابعاد یک اسب پونی که دختر و پسر جوانی آن را از پرادوی سیاهشان پیاده کردند و او به محض پیاده شدن برای فرار، تقلا کرد، پارس کرد و خرخر کرد و خواست از شر دختر و پسر جوان که عاجزانه به قلاده بیبندش چنگ انداخته بودند و همراهش به طرف سفرههای مردم روی زمین کشیده میشدند، خلاص شود.
ما 3خانواده پرجمعیت بودیم که گرچه خانههایمان آن حوالی نبود، اما میدانستیم صاحبان آن سگ سیاه بزرگ حق ندارند او را داخل بوستان بیاورند یا بیپوزهبند بگردانندش، اما هنوز مطمئن نبودیم آیا اصلا کسی حق دارد سگی با این ابعاد را در شهر نگه دارد؟
باز هم یکی از ما بلند شد و اعتراض کرد: «این اسبه یا سگ؟ ما اومدیم پارک که آرامش داشته باشیم...» دختری که قلاده سگ را چنگ انداخته بود پوزخند زد و رو برگرداند، شام خانوادهای که کنار استخر لجن گرفته نشسته بودند نیمهکاره مانده بود که بلند شدند و وسایلشان را جمع کردند، خانوادهای که کنار آلاچیق نشسته بودند و ما که زیر نور یکی از چراغهای وسط پارک بودیم هم همگی برخاستیم و کوله بارمان را جمع کردیم و سگ سیاه و صاحبانش را بیتماشاچی گذاشتیم تا به خانههایمان برگردیم.
ما 3خانواده پرجمعیت از قشر متوسط شهر تهران بودیم که در نیمه شبی تابستانی به بوستانی رفتیم تا حق ریههایمان را از هوای پاکیزهای که در محل زندگیمان، دود گرفته و کثیف میشد بگیریم و حق چشمهایمان را از زیبایی بصری فضای سبز آنجا بگیریم و حق روحمان را از طراوتی مصنوعی که رو به روی پنتهوسی جان گرفته بود و ما از آن محروم بودیم، بگیریم.... ما، فقط میخواستیم حق مان را بگیریم اما زیاد نگذشت که پشیمان شدیم، انگار مزاج ما با آب و هوای آن بوستان و قاچاقچیان خردهپا و معتادان کمسن و سال و کتککاریهای خانوادگی و سگ گردیهای شبانه، سازگاری نداشت، انگار ما متعلق به جای دیگری بودیم، جایی میان نقطههای روشن، در دور دست شهر. هرچند در بوستانهای آن دوردستها هم انگار، اوضاع فرقی نداشت. ندا داودی