سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرد و فروشنده

ارسال شده توسط مدیر وبلاگ:علی در 89/4/8:: 11:4 صبح

مرد و فروشنده

_ مردی به تازگی به محله ی جدید اسباب کشی کرده بود، توی اون محل فروشگاهی بود که فروشنده ی بدجنسی داشت، فروشنده هر تازه واردی رو تا مدتها اذیت میکرد، دفعه ی اول مرد به فروشگاه رفت تا برای پرنده ی خونه گیش دونه بخره، وارد فروشگاه شد و به فروشنده گفت: دونه برای پرنده م میخوام، فروشنده به مرد گفت: اول باید پرنده ت رو به اینجا بیاری تا ببینمش، بعد بهت دونه میدم، مرد عصبانی شد و گفت این دیگه چه جورشه؟ فروشنده که از عصبانیت مرد خوشحال شده بود گفت: همینی که هست، اگر دونه میخوای، باید پرنده ت رو بیاری تا ببینمش، مرد تصمیم گرفت از فروشگاه دیگه ای خرید کنه، اما هرچی گشت ، اون اطراف فروشگاه دیگه ای پیدا نکرد، به ناچار پرنده ش رو به فروشگاه برد و به فروشنده نشون داد تا تونست دونه بخره، چند روز از این ماجرا گذشت، یک روز بعد از نهار مرد به فروشگاه رفت تا خرید کنه، به فروشنده گفت خلال دندون میخواد و فروشنده مرد رو مجبور کرد تا دهنش رو باز کنه و دندوناش رو به فروشنده نشون بده تا بتونه خلال دندون بخره، چند روز بعد مرد برای خرید غذای سگش به فروشگاه رفت و طبق معمول فروشنده مرد رو مجبور کرد تا سگش رو به اون نشون بده،  مرد وقتی به خونه رسید، نشست و با خودش فکر کرد که اینطوری نمیشه و باید حتما کاری بکنه تا از دست فروشنده راحت بشه،‏ برای همین نقشه ای کشید و روز بعد به فروشگاه رفت، وقتی که جلوی پیشخون قرار گرفت، فروشنده نگاهی به مرد که پاکت بزرگی در دستش بود کرد و با تمسخر پرسید: چیزی لازم دارین؟ مرد پاکت رو به دست فروشنده داد و گفت: اول پاکت رو ببینید تا بگم چی میخوام، فروشنده پاکت رو از دست مرد گرفت،‏ دستش رو درون پاکت کرد، دستش به شیء نرم و نسبتا گرمی برخورد کرد، رو به مرد کرد و پرسید: این چیه؟ مرد با خونسردی جواب داد: فقط میخواستم بگم که کاغذ توالت میخوام.





بازدید امروز: 10 ، بازدید دیروز: 222 ، کل بازدیدها: 561278
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ